داستان و مطلب های متفاوت

ساخت وبلاگ
افسانه ماهیگیر و همسرش داستانی است درباره نارضایتی و طمع بیش از حد که در آخر باعث گرفتاری خود شخض می شود.این داستان در طی تاریخ توسط شاعران و نویسندگان بسیاری همچون الکساندر پوشکین بازگو شده است ولی اصل این داستان برای اولین بار در سال 1812 در کتاب Kinder- und Hausmärchen ( قصه های برادران گریم ) به عنوان نهمین قصه نوشته و منتشر شد که متن پایین هم برگرفته از همان متن است.ماهیگیری با همسرش، در کلبه ای محقر، کنار یک دریاچه روزگار را به خوشی می‌گذراند. او هر روز می‌رفت، قلاب می‌انداخت و ماهی می‌گرفت. روزی از روزها که ماهیگیر قلاب انداخته بود، ساعت‌ها گذشت اما صیدی نکرد. ناگهان نخ ماهیگیری پایین کشیده شد. ماهیگیر آن را به زحمت بالا کشید و دید که سفره ماهی بزرگی صید کرده است. ماهی به حرف آمد و گفت: – آه، چه ماهیگیر خوبی! مرا رها کن؛ برایت دعا می‌کنم. من یک ماهی واقعی نیستم. من شاهزاده ای هستم که به این شکل درآمده‌ام، به درد خوردن نمی‌خورم. مرا رها کن تا شنا کنان از اینجا دور شوم. ماهیگیر گفت: – لازم نیست این همه توضیح بدهی. من دلم نمی‌خواهد یک سفره ماهی سخنگو را صید کنم؛ ترجیح می‌دهم آن را رها کنم. ماهیگیر این را گفت و ماهی را در آب رها کرد. ماهی شنا کنان به طرف تو دریاچه رفت و رگه ای از خون به جای گذاشت. بعد از آن ماهیگیر به کلبه نزد همسرش بازگشت.همسرش پرسید: – امروز چیزی صید کردی؟ او در جواب گفت: – یک سفره ماهی گرفتم که به من گفت شاهزاده ای جادو شده است، من هم رهایش کردم تا پی کار خود برود. همسرش پرسید: – هیچ آرزویی نکردی؟ ماهیگیر جواب داد: – چه آرزویی! زن گفت: – دست کم آرزو می‌کردی یک کلبه بهتر از این کلبه کثیف داشته باشیم؟ چه بدشانسی ای، چرا داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 506 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:47

حق تعالی چون اصنافِ موجودات می‌آفرید، وسایط گوناگون در هر مقام، بر کار کرد. چون کار به خلقتِ آدم رسید، گفت: «إنّی خالِقٌ بَشََراً مِنْ طینٍ.» خانۀ آب و گِل آدم، من می‌سازم. جمعی را مُشتبِه شد؛ گفتند: «نه همه تو ساخته‌ای؟»  گفت: «اینجا اختصاصی دیگر هست که این را به خودی خود می‌سازم بی‌واسطه، که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.» پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل -علیه السّلام- : برفت؛ خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت: «ای جبرئیل، چه می‌کنی؟»گفت: «تو را به حضرت می‌برم که از تو خلیفتی می‌آفریند.»خاک سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقتِ قُرب ندارم و تابِ آن نیارم؛ من نهایتِ بُعد اختیار کردم، که قُربت را خطر بسیار است. جبرئیل، چون ذکر سوگند شنید، به حضرت بازگشت. گفت: «خداوندا، تو داناتری، خاک تن در نمی‌دهد. میکائیل را فرمود: «تو برو.» او برفت. هم چنین سوگند برداد. اسرافیل را فرمود: «تو برو.» او برفت. هم چنین سوگند برداد. برگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود: «برو؛ اگر به طوع و رغبت نیاید، به اِکراه و به اجبار، برگیر و بیاور.» عزرائیل بیامد و به قهر، یک قبضه خاک از روی جملهٔ زمین برگرفت و بیاورد. آن خاک را میان مکّه و طائف، فرو کرد. عشق، حالی دو اسبه می‌آمد. جملگی ملایکه را در آن حالت، انگشتِ تعجّب در دندانِ تحیر بمانده که آیا این چه سِرّ است که خاکِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعِزاز می‌خوانند و خاک در کمالِ مذلّت و خواری، با حضرتِ عزّت و کبریایی، چندین ناز می‌کند و با این همه، حضرتِ غَنا، دیگری را به جای او نخوانْد و این سِر با دیگری در میان ننهاد. الطافِ الوهیت و حکمتِ ربوبیت، به سِرِّ ملایکه فرو می‌گفت: داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 320 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:47

قديمي ترين کتابي که به نثر پارسي دري به جاي مانده است رساله اي است در احکام فقه حنفي تصنيف حکيم ابوالقاسم بن محمد' href='/last-search/?q=محمد'>محمد سمرقندي که به خط محمد بن محمد حافظي معروف به خواجه پارسا استنساخ شده است اين رساله که فقط يک نسخه قديمي (و يک رونوشت آن) به جاي مانده است از مقدمه شاهنانه ابومنصوري هم که معمولاً به عنوان قديم ترين اثر باقي مانده نثر فارسي شمرده مي شود قديم تر است که تاريخ تأليف آن را حدود 315 هجري يعني قريب 35 سال پيش از تأليف شاهنامه ابومنصوري شمرده اند.در خبر است که عيسي ـ عليه السلام ـ مناجات کرد و گفت : «يا رب دوستي از دوستان خود به من نماي» حق تعالي ـ فرمود: به فلان موضع رو، آنجا رفت، مردي ديد در ويراني افتاده گليم بر پشت، آفتاب بر وي عمل کرده و سياه شده، و از دنيا با وي چيزي ني ـ باز مناجات کرد: يا رب دوستي ديگر با من نماي» خطاب رسيد« به فلان موضع ديگر رو.» آنجا رفت، کوشکي ديد بلند و درگاهي عظيم. خادمان و حاجبان بر آن در ايستاده، به رسم ملوک او را در کوشک درآوردند با اعزاز و اکرام، و خواني به رسم ملوک پيش او بنهادند و انواع طعامها. دست باز کشيد، خطاب رسيد: «بخور که او دوست ماست» گفت: «يا رب يک دوست بدان درويشي و يک دوست بدين توانگري؟» فرمان آمد که «يا عيسي، صلاح آن دوست و درويشي است؛ اگر توانگرش داريم، حال دل او به فساد آيد، و صلاح اين دوست در توانگري است، اگر او را درويش داريم، حال و دل او به فساد آيد. من به احوال دلها، بندگان داناترم.»(برگزيده نثر فارسي دوره هاي سامانيان و آل بويه فراهم آورده دکتر محمد معين، ص 4-2)شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‏رود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود». گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنه‏ای می‏پرد.» گفتند: «فلان کس در داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 293 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:47